مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنارش خوابیده بود. کس دیگر که کارش زورگویی و دزدی بود آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش، صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. هر دو به هم گلاویز شدند عاقبت دزده صاحب باقلا را به زمین کوبید و روی سینهاش نشست و گفت: «بیانصاف! من میخواستم یه مقدار کمی از باقلاهای ترا ببرم، حالا که اینجور شد میکشمت و همه را میبرم»
صاحب باقلا که دید زورش به او نمیرسد گفت: «حالا که پای جون در کاره برو خر بیار باقلا بار کن!»
www.farsibooks.ir