سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 93/3/8

پسر خارکن با آقا بازرجان

 

پسر خارکن با آقا بازرجان



یک پیرمرد خارکشی بود که یک پسر داشت از بسکه دوستش میداشت نمی گذاشت از خانه بیرون برود حتی نمیگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببیند تا اینکه پدر خیلی پیر شد جوری که نمی توانست از خانه بیرون برود خار بکند و امرار معاش کنند و پسرش به سن بیست و پنج رسیده بود یک روز پیرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من دیگر پیر شده ام و نمی توانم خار بکنم که امرار معاش کنیم حالا نوبت تست که کار کنی تا بتوانیم امرار معاش کنیم» پسرک گفت:«چشم» طناب و تبری برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بیابان که خار بکند چون تا این سن و سال دست به کاری نزده بود نتوانست کار کند و خار بکند خسته شد.
ادامه مطلب...



پنج شنبه 93/3/8

غرور عابد


روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت.
در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»





<      1   2      
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
 

بسیج پارسی یار


MeLoDiC