یک پیرمرد خارکشی بود که یک پسر داشت از بسکه دوستش میداشت نمی گذاشت از خانه بیرون برود حتی نمیگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببیند تا اینکه پدر خیلی پیر شد جوری که نمی توانست از خانه بیرون برود خار بکند و امرار معاش کنند و پسرش به سن بیست و پنج رسیده بود یک روز پیرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من دیگر پیر شده ام و نمی توانم خار بکنم که امرار معاش کنیم حالا نوبت تست که کار کنی تا بتوانیم امرار معاش کنیم» پسرک گفت:«چشم» طناب و تبری برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بیابان که خار بکند چون تا این سن و سال دست به کاری نزده بود نتوانست کار کند و خار بکند خسته شد.
از دور دید توی صحرا یک قصری هست رفت تا به آن رسید و در سای? قصر خوابید از خستگی زیاد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر دید یک جوان خیلی زیبا در سای? قصر خوابیده است از بس که پسر خوشگل بود دختر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق پسرک شد و نمیدانست که این پسر خارکن است. دختر پادشاه از روی قصر یک دانه مروارید به صورت پسر انداخت. پسرک از خواب بیدار شد به بالای قصر نگاه کرد دید دختر خوشگلی لب بام قصر است دختر از پسر پرسید:«تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» پسر جواب داد: «من پسر پیرمرد خارکشم و تا این سن و سال از خانه بیرون نیامده ام حالا پدرم گفته برو کوله خاری بیار تا ببرم بازار بفروشیم و امرار معاش کنیم من هم با این طناب و تبر آمده ام تا کوله خاری ببرم چون هیچوقت کاری نکرده ام نتوانستم خار بکنم خسته شدم آمدم در سای? این قصر خوابیدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم ندیده ام نه تن و توش خار کندن دارم نه روی رفت به خانه» پسر خارکن اینقدر جوان خوش سیمای بلند بالایی بود که حد و حسابی نداشت و دختر پادشاه از او خیلی خوشش آمده بود چند دانه مروارید به او داد و گفت:
«ببر بده پدرت تا با این مرواریدها امرار معاش کنند» پسر خارکن با خوشحالی به طرف خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید و پدرش دید که دست خالی به خانه آمده بدون اینکه از او سؤالی بکند با او شروع کرد دعوا کردن گفت:«تو از صبح رفتی حالا دست خالی برگشتی چرا خار نیاوردی؟ امشب که همه ما باید گرسنه بخوابیم» پسر جواب داد:«پدر چیزی آورده ام که از خار بهتر و بیشتر می ارزد.» بعد دانه های مروارید را به پدر و مادرش داد و گفت: «این ها را بفروش و صرف? کارتان بکنید.»
چند روزی که گذشت پسر خارکن هم که عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پیش پادشاه دخترش را برای من خواستگاری کن و او را برای من بگیر.» مادرش جواب داد:«تو پسر خارکن هستی و او دختر پادشاه هیچوقت او را به تو نمیدهند» پسر گفت:«علاجی ندارد یا دختر پادشاه را برای من بگیر یا من از این شهر میروم» مادرش چون همین یک پسر را بیشتر نداشت و خیلی هم دوستش میداشت مجبور شد و رفت پیش پادشاه خواستگاری. به پادشاه گفت که:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده باید دخترت را به پسر من بدهی. پادشاه از این خواستگاری خیلی ناراحت شد و چیزی نگفت.
خلاصه پیرزن چندین بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه که از پافشاری پیرزن و اصرار پسرش خیلی ناراحت شده بود و نمی خواست دل آنها را بشکند راهی جلو پسر خارکن گذاشت که نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.
القصه ملایی در آن شهر بود به نام بازرجن که رمز بخصوصی داشت و هر کس رمز ملا را یاد میگرفت ملا او را می کشت. پادشاه گفت:«ای پسر اگر تو راست میگویی و عاشق دختر من هستی شرطی دارم که باید آن را بجا بیاوری وقتی شرط را بجا آوردی دخترم را به تو میدهم» پسر خارکن جواب داد«هر چه باشد می کنم» پادشاه گفت:«تو باید بروی پیش آقا بازرجان و رمز او را یاد بگیری وقتی یاد گرفتی دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خارکن قبول کرد و رفت پیش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را یاد بگیرد.
در این هنگام که پس مشغول یادگرفتن رمز بود دختر ملا که خیلی زیبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او که عاشق و دلباخته پسر بود و می دانست تا پسرک رمز پدرش را یاد بگیرد او را می کشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بی گناه را ببیند به این خاطر به پسر یاد داد که:«هر وقت رمز پدرم را یادگرفتی و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ هر چه از تو پرسید همین یک کلام را بیشتر جواب نده آنوقت ملا فکر میکند تو چیزی یاد نگرفته ای و چیزی هم از این رمز نمیدانی آنوقت ترا آزاد میکند هر جا که دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را یاد گرفته ای بدان که ترا فوری می کشد»
پسر خارکن که فهمید مطلب از چه قرار است از راهنمایی دختر ملا خیلی خوشحال شد تا اینکه روزی ملابازرجان خواست پسر را امتحان کند. پسرک حرفهای دختر ملا یادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا که رمز مرا خوب یاد گرفتی بخوان تا گوش کنم»
پسر خارکن گفت:«ملا سفیدش را بخوانم یا سیاهش را؟» ملا پیش خودش فکر کرد که پسر خارکن چیزی از این رمز یاد نگرفته وقتی که مطمئن شد گفت:«حالا که چیزی یاد نگرفتی آزادی، هر جا دلت میخواد برو.» پسر خارکن با خوشحالی به منزل پدرش برگشت دید که وضع زندگی پدرش خیلی خراب شده و خرجی هم ندارند.
پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبی میشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج کن اما افساری که سر من هست پس بگیر مبادا که مرا با افسار بفروشی» خارکن که فهمید پسرش یک ورد و رمز مهمی یاد گرفته، همین کار را کرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه دید که پسرش از خودش جلوتر به خانه رسیده.
دفع? دوم پسر خارکن بصورت گوسفندی شد پدرش افسارش را گرفت داشت می بردش بازار که او را بفروشد. اتفاقاً در بین راه آقا بازرجان آنها را دید. تا چشم ملا به گوسفند و پیرمرد خارکن افتاد آنها را شناخت و فهمید که این گوسفند همان شاگرد خودش پسر پیرمرد خارکن است، بطوری رنگ از صورت ملا پرید که نزدیک بود سکته کند.
القصه ملا خودش را قرص گرفت و پیش خودش گفت:«این پسر رمز مرا یاد گرفته و حالا هر طوری که هست باید او را از پدرش بگیرم و بکشمش برای این کار هم باید او را از پیرمرد خارکن بخرم» از پیرمرد پرسید «این گوسفند را چند میفروشی» پیرمرد خارکن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خرید. ملا خواست که گوسفند را ببرد. پیرمرد خارکن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.
ملا که میدانست رمز کار در همین افسار است گفت: «پیرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهی که نمی توانم گوسفند را به خانه ببرم» پیرمرد خارکن گفت:«نخیر افسارش مال بچه ام هست نمی فروشم» ملا به التماس افتاد که:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهی به تو میدهم» اما پیرمرد قبول نمیکرد عاقبت به هر زبانی که بود او را راضی کرد و پول زیادی به پیرمرد خارکن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتی ملا به خانه رسید به دخترش گفت: «یک چاقوی تیز- بیار تا سر این گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه کرد گوسفند را شناخت و فهمید که این همان پسر خارکن است که خودش عاشق اوست.
دختر که میدانست پدرش پسرک را شناخته و میخواهد او را بکشد رفت توی خانه چاقو را برداشت جایی پنهان کرد و در صدد بر آمد کاری کند که بتواند پسرک را نجات دهد.
دختر فکر کرد هر طوری هست پدرم را صدا می زنم که بیاید توی اتاق تا این پسر فرار کند. گفت: «پدر من چاقو را پیدا نمی کنم. خودت بیا پیدا کن.» ملا گفت:«تو بیا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پیدا کنم» کار که به اینجا کشید دختر امیدی پیدا کرد با خوشحالی آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خارکن گفت:«چنگت را بزن توی چشم من فرار کن وقتی خوب از اینجا دور شدی من بنای داد و فریاد را می گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار کرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار کرد و از آن محل دور شد.
دختر آقا بازرجان بنا کرد داد و بیداد کردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توی چشم من و فرار کرد» ملا از فرار کردن گوسفند خیلی ناراحت شد، وردی خواند و گرگی شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند که همان پسر خارکن باشد دید که ملا به شکل گرگ درآمده و نزدیک است به او برسد، او را پاره پاره کند. او هم سوزنی شد به زمین افتاد.
ملا که دید گوسفند، سوزنی شد افتاد روی زمین او هم کمویی ( الک ) شد شروع کرد به بیختن خاک. پسر خارکن دید الان است که توی الک پیدا میشود کبوتری شد به هوا پرواز کرد. ملا هم باز شکاری شد از عقب کبوتر حرکت کرد. پسر خارکن دید باز دوباره به او رسید و الان او را شکار میکند فوری اناری شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختکاری بود دید در فصل زمستان درخت خشک عجب انار تازه ای داده. فوری آنرا چید و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد که انعام بگیرد. پادشاه هم از دیدن هدیه باغبان خیلی خوشش آمد و به باغبان انعام داد.
در این موقع آقا بازرجان هم درویشی شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن کرد. پادشاه گفت:«هر چه میخواهد به او بدهید» هر چه به درویش می دادند قبول نمیکرد. به درویش گفتند:«چه می خواهی؟» درویش گفت:«من انار می خواهم» به پادشاه گفتند:«قبل? عالم هر چه به درویش میدهیم قبول نمیکند و میگوید من همان اناری را که باغبان برای پادشاه آورده است میخواهم» پادشاه از این حرف خیلی ناراحت شد و انار را محکم به زمین زد که شکست و به اطراف پاشید. درویش هم که همان آقا بازرجان باشد خروسی شد شروع کرد به جمع کردن دانه های انار و تمام دانه های انار را جمع کرد. فقط یکدانه ای که جان پسر خارکن در آن بود زیر پای? تخت پادشاه مانده بود که خروس او را هنوز نخورده بود. دان? انار روباهی شد و پرید فوری گلوی خروس را گرفت. در این موقع که خروس، خطر را نزدیک دید بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خارکن.
پادشاه از این کار خیلی تعجب کرد نمیدانست که قصه از چه قرار است. پسر خارکن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستی که یاد بگیرم من حالا ملا را هم به اینجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضیه از چه قرار است وقتی که دید پسر به قول خودش وفا کرده او هم ناچار شد که به قول خودش عمل کند. دستور داد شهر را آینه بندان کردند و دخترش را عقد کرد به پسر خارکن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خارکن گذاشت و پسر خارکن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشید و عاشق و معشوق به خوبی و خوشی به هم رسیدند.
برگرفته از سایت : farsibooks.ir