سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 93/3/8

باغ سیب

پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند . وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود.

شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم .


باغ سیب



سر یک نره دیو هم روی زانوی دختر است . به دختر گفت :« تو کی هستی؟» دختر گفت :« من همان سیبم . این دیوها سه برادرند که دوتای آنها در اطاق دیگرند خواهران من هم پیش آنها هستند اما تو چرا به اینجا آمده ای؟ کشته می شوی . تا این دیو خواب است او را بکش اگر بیدار شود تکه بزرگت گوشت است » ملک محمد گفت :« من با نامردی کسی را نمی کشم» نوک شمشیر را به کف پای دیو زد . دیو تکانی خورد و گفت :« ای گیس بریده پشه ها را کیش کن » ملک محمد گفت :« پشه نیست اجلت رسیده» دیو بلند شد سنگ آسیایی را روی سرش گرفت و به طرف ملک محمد پرتاب کرد . ملک محمد خود را کنار کشید سنگ آسیاب مثل یک کوه به زمین خورد بعد مثل برق شمشیر را کشید چنان به فرق سرش زد که مثل خیارتر دو نیم شد . راه و چاه را از دختر پرسید و دو برادر دیگر را هم کشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد .

دختر سومی که کوچکتر بود گفت :« من نمیرم اول تو برو » ملک محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمی کشند » ملک محمد قبول نکرد . دختر گفت :« پس گوش کن اگر تو را بالا نکشیدند در این سرزمین جواهرات زیاد است یک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مروارید و اگر براست بچرخانی یاقوت بیرون می ریزد یک صندوقچه طلا هم هست که درش را باز کنی خروسی بیرون میآید وقتی بگوید قوقولی قوقول زمرد از نوکش می ریزد اگر خواستند مرا عروس کنند من ایراد می گیرم که هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسی می کنم . کسی نمی تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهیه کردند معلوم می شود تو از چاه بیرون آمدی حالا اگر برادرانت ترا از چاه بیرون کشیدند که هیچ اما اگر از وسط چاه پایین انداختند هفت طبقه می روی زیرزمین در آنجا دو تا گاو روز شنبه میآیند یکی سفید یکی سیاه با هم جنگ می کنند . اگر پریدی پشت گاو سفید می آئی روی زمین اما اگرپریدی پشت گاو سیاه باز هفت طبقه دیگر میروی زیرزمین » ملک محمد دختر کوچک را هم بالا فرستاد .

وقتی که خودش طناب را به کمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا کشیدند بعد با هم مشورت کردند که اگر ملک محمد به پدرمان بگوید که ما ترسیدیم و توی چاه نرفتیم برای ما سرشکستگی است ، آنوقت طناب را رها کردند . ملک محمد هفت طبقه رفت زیر زمین و بیهوش شد . وقتی به هوش آمد فکرش را جمع کرد و حرف های دختر را به یاد آورد و منتظر روزی نشست که گاوها بیایند . از آن طرف برادران ملک محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملک محمد را ندیدیم . دیوها را کشتیم و این دخترها را نجات دادیم » چند روز گذشت . ملک محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملک محمد خدا را یاد کرد و گاو سفید را در نظرگرفت و پرید . در همین موقع گاو سیاه پشتش به ملک محمد شد و اشتباهاً پرید به پشت گاو سیاه که باز هفت طبقه دیگر رفت زیرزمین و بیهوش افتاد . وقتی که به هوش آمد نگاه کرد بیابانی را در مقابل خود دید بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاویاری افتاد که مشغول شخم زدن بود . پیش رفت خدا قوتی گفت و از او خوراک خواست .

گاویار گفت :« بیا شخم بزن تا من بروم برایت نان بیاورم ولی صدایت را بلند نکنی که به صدای تو دو تا شیر میآیند هم گاوها را میخورند و هم خودت را » گاویار رفت قدری که دور شد ملک محمد با صدای بلند گاوها را می راند شیرها صدای او را که شنیدند پیداشان شد . ملک محمد گاوها را رها کرد شیرها را گرفت به خیش بست . مرد گاویارکه برگشت و این منظره را دید جرات نکرد نزدیک شود . ملک محمد سرشیرها را گرفت بهم کوبید که خرد شدند . صدا زد :« نترس بیا » گاویار آمد چند گرده نان آورده بود ملک محمد نان ها را خورد . آب خواست . کرد گفت :« آب نیست » ملک محمد گفت :« چرا ؟» گاویار گفت :« در اینجا چشمه آبی است که یک اژدهای بزرگ جلوآن خوابیده . روزهای شنبه یک دختر و مقداری خوراکی می برند کنار چشمه ، اژدها که برای بلعیدن آنها تکان میخورد قدری آب می آید که مردم بر می دارند . امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است که می برندش برای اژدها» ملک محمد گفت :« اگر من اژدها را بکشم بمن چه می دهند ؟» مرد گاویار گفت :« مگر از جانت سیر شده ای ؟» ملک محمد گفت :« مرا پیش پادشاه ببر» مرد قبول کرد .

ملک محمد وقتی به دربار رسید چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خیلی خوشش آمد . گفت :« جوان چه می خواهی ؟» ملک محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بکشم » پادشاه گفت :« حیف از جوانیت نمی آید ؟» ملک محمد آنقدر اصرار کرد تا پادشاه قبول کرد . ملک محمد فردای آن روز که شنبه بود با دختر پادشاه و یک سینی طعام حرکت کردند تا رسیدند نزدیک چشمه . ملک محمد به دختر گفت :« وقتی من اژدها را کشتم از بوی تعفن خونش بیهوش می شوم تو فوری به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتی به چشمه رسیدند ملک محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد. اژدها هر چه صبر کرد دید از غذا خبری نیست حرکتی بخود داد قدری از چشمه آمد بیرون که طعمه را ببلعد.

ملک محمد امانش نداد . شمشیر را کشید خدا را یاد کرد چنان به کمرش زد که دو نیم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچی جار بزند که مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملک محمد را آوردند . ملک محمد وقتی به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض این خدمتی که به ما کردی چه می خواهی ؟» ملک محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او کمک خواست . پادشاه گفت :« ای جوان کاری از من ساخته نیست اما اینجا سیمرغی است که روی فلان درخت بچه می کند . معلوم نیست هر سال چه جانوری بچه هایش را می خورد . اگر بتوانی بچه های او را نجات دهی ، شاید بتواند کاری برایت انجام دهد »

ملک محمد راه سیمرغ را پرسید و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعی به پای درخت رسید که مار عظیمی از درخت بالا می رفت و بچه های سیمرغ جیرجیر می کردند . ملک محمد شمشیر کشید خدا را یاد کرد زد به کمرمار – مار دو نیمه شد نصف آنرا انداخت پیش بچه های سیمرغ نصف دیگرش را زیر سرش گذاشت و خوابید خواب بود که سیمرغ چشمش به ملک محمد افتاد گفت :« همین است که هر سال جوجه های مرا میخورد » آنوقت رفت از کوه سنگ بزرگی برداشت آمد بالای سر ملک محمد نزدیک بود سنگ را رها کند که جوجه هایش بنای جیرجیر را گذاشتند . سیمرغ پرسید :« چه خبر است ؟» گفتند :« این مار می خواست ما را ببلعد این آدمی زاد ما را نجات داد » سیمرغ سنگ را بدور انداخت صبر کرد تا ملک محمد بیدار شد.

گفت :« ای جوان کیستی ؟» ملک محمد تمام سرگذشتش را گفت . سیمرغ گفت :« می روی هفت تا گاو را پوست میکنی پوست ها را پر از آب می کنی با لاشه آنها میآیی تا من ترا به روی زمین برسانم » ملک محمد رفت پیش شاه هفت گاو گرفت پوست کند پوست ها را پر از آب کرد با لاشه آنها آورد پیش سیمرغ . سیمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چیدند روی بالش . ملک محمد را هم سوار کرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام یک لاش گاو بینداز توی دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام یک مشک آب خال کن توی دهنم » آنوقت حرکت کرد . آخرین مشک آب باقی بود که سیمرغ بجای اینکه بگوید گرسنه ام گفت تشنه ام . دیگر گوشتی نمانده بود . ملک محمد ناچار کارد را کشید رانش را برید به دهان سیمرغ انداخت .

سیمرغ دید گوشت شیرین است فهمید گوشت آدمیزاد است . آنوقت گوشت را توی دهان نگه داشت تا رسید به زمین ، ملک محمد را به زمین گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملک محمد که پایش درد می کرد و نمی خواست سیمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد میروم » سیمرغ گفت :« تو باید بروی تا من بروم » ملک محمد بلند شد ولی نتوانست راه برود . سیمرغ گوشت را از زیر زبانش بیرون آورد چسسباند به ران ملک محمد فوری خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملک محمد داد و گفت :« هر وقت کاری داشتی یکی از آنها را آتش بزن من حاضر می شوم » آنوقت رفت .

ملک محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسید به شهر خودش . شنید که عروسی برادرانش نزدیک است و چون ملک محمد پیدا نشده قرار است دختر کوچک تر به عقد شاه در بیاید . ملک محمد رفت پیش زرگری شاگرد شد . شب ها در دکان زرگر می خوابید . تا روزی غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند:« یک صندوقچه می خواهیم که وقتی درش را باز کنند یک خروس طلا بیرون بیاید که هر وقت قوقولی قوقول کند جواهر از نوکش بریزد . زرگر گفت :« این کار من نیست » ملک محمد گفت :« اوستا من میسازم » زرگر گفت:« پسر، زرگرهای بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور می سازی ؟» ملک محمد گفت :« قبول کن کار نداشته باش » زرگر قبول کرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زیاد آوردند به زرگر دادند . ملک محمد به زرگر گفت :« اوستا این جواهرات همه مال تو . من بدون این طلا و جواهرات خروس طلائی را می سازم » شب که شد ملک محمد رفت بیرون شهر . یک پر از سیمرغ آتش زد طولی نکشید آسمان سیاه شد . سیمرغ به زمین نشست گفت :« ملک محمد چه کاری داری ؟» ملک محمد گفت :« برو از آن زیر زمین دستآس و صندوقچه را بیار » سیمرغ پرواز کرد و رفت و برگشت همه را جلو ملک محمد به زمین گذاشت .

ملک محمد دستآس را پنهان کرد صندوقچه را برداشت آمد توی دکان و خوابید . صبح زود استاد زرگر که از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملک محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتی را هم که از نوک خروس ریخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نیامده بود که غلامان شاه برای صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحویل داد . تا دختر صندوقچه را دید دانست که ملک محمد برگشته . کنیزش را فرستاد دکان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملک محمد خبر داد که برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملک محمد به کنیز گفت:« بگو موقعی که از حمام بیرون میآیند من سیاه پوش بر اسب سیاه سوارم و او را می قاپم میبرم » وقتی که دو باره به دختر مراجعه کردند که اجازه عروسی بدهد گفت :« هر وقت دستآسی آوردید که اگر به چپ بچرخانی مروارید بریزد اگر به راست بچرخانی یاقوت آنوقت عروسی میکنم » باز به همان زرگر مراجعه کردند.

ملک محمد شبانه دستآس را از جایی که مخفی کرده بود بیرون آورد . صبح استادش برد و تحویل داد . دیگر دختر ایرادی نداشت و حاضر به عروسی شد . ملک محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات یک خواهش دارم که یک اسب سیاه و یک دست لباس سیاه برام فراهم کنی » استاد زرگر اسب سیاه و لباس سیاه را برای ملک محمد تهیه کرد.

موقعی که عروس از حمام بیرون آمد ملک محمد لباس سیاه پوشید سوار بر اسب سیاه جمعیت را شکافت به دختر نزدیک شد و او را قاپید و به ترک اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتی که از شهر دور شد ایستاد یک پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و ملک محمد دستور داد سراپرده و قشونی برایش فراهم کند . سیمرغ هم فوری تهیه کرد . چند روزی گذشت ملک محمد به پدرش پیغام فرستاد که یا آماده جنگ باشد یا کشورش را به او واگذار کند . پادشاه تهیه جنگ دید جنگ شروع شد ملک محمد سوار بر اسب سیاه لباس سیاه پوشید بهر طرف حمله می کرد ولی کسی را نمی کشت تا رسید به برادرانش هر دو را اسیر کرد . شب که دست از جنگ کشیدند پادشاه دید پسرانش اسیر شده نمی تواند با ملک محمد بجنگد پیغام صلح داد . ملک محمد هم با فتح و فیروزی به قصر پدرش وارد شد .

مقابل پدر که رسید نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل کرد و نوازش کرد و از سرگذشتش پرسید . ملک محمد هم سرگذشت خودش را تعریف کرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نیامدی و چرا جنگ کردی ؟» ملک محمد گفت :« اگر این کارها را نمی کردم برادرانم میگفتند دروغ میگوید حالا آنها اسیر من هستند و مجبورند راست بگویند » پادشاه هم در عوض این شجاعت ملک محمد ، از پادشاهی دست کشید و ملک محمد را بجای خود به تخت شاهی نشانید . هفت شبانه روز شهر را آیین بستند .

کوس و گبرگه پادشاهی زدند . ملک محمد و دختر با هم عروسی کردند .


دستآس = آسیای دستی
گاویاری = زارع و کشتکار

http://farsibooks.ir/





 

بسیج پارسی یار


MeLoDiC