سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پنج شنبه 93/3/8

دو کبوتر

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود .
دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش «نامه بر» و یکی اسمش «هرزه» بود. یک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر می آیم.»
نامه بر گفت:«نه، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی. می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولی اگر راستش را بخواهی من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم. من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم. وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم.»

دو کبوتر



نامه بر گفت:«همین نترسیدن خودش عیب است. البته ترس زیادی مایه ناکامی است ولی خیره سری هم خطر دارد. همه کسانی که گرفتار دردسر و بدبختی می شوند از خیره سری آنهاست که خیال می کنند زرنگتر از دیگرانند و آنقدر بلهوسی می کنند که بدبخت می شوند.»
هرزه گفت:«نخیر، شما خیالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و همیشه می فهمم که چه باید کرد و چه نباید کرد.»
نامه بر گفت:«بسیار خوب: پس آماده باش. باید آب و دانه ات را در خانه بخوری و حالا که همراه من هستی در میان راه با هیچ غریبه ای خوش و بش نکنی.»
گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسیدند و رفتند و رفتند تا یک جایی که در میان زمین های پست و بلندی چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقیقه روی این درخت بنشینیم و خستگی در کنیم.

نامه بر گفت:«کارمان دیر می شود ولی اگر خیلی خسته شده ای مانعی ندارد.»
نشستند روی درخت و به هر طرف نگاه می کردند. هرزه قدری دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را می بینی؟ سبزه است و دانه است، بیا برویم بخوریم.»
نامه بر گفت:«می بینم، سبزه هست و دانه هست ولی دام هم هست.»

هرزه گفت:«تو خیلی ترسو هستی، یک چیزی شنیده ای که در میان سبزه دانه می پاشند و دام می گذارند ولی این دلیل نمی شود که همه جا دام باشد.»
نامه بر گفت:«نه، من ترسو نیستم ولی عقل دارم و می فهمم که توی این بیابان کویر سوخته که همیشه باد گرم می آید سبزه نمی روید و دانه پیدا نمی شود. اینها را یک صیاد ریخته تا مرغهای بلهوس را به دام بیندازد.»

هرزه گفت:«خوب، شاید خداوند قدرت نمایی کرده و در میان کویر سبزه درآورده باشد.»
نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را می بینی درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفی در کنار تپه نشسته ببین. فکر نمی کنی که این ادم آنجا چکار دارد؟»

هرزه گفت:«خوب، شاید به سفر می رفته و مثل ما خسته شده و کمی نشسته تا خستگی درکند.»
نامه بر گفت:«پس چرا گاهی کلاهش را با دست می گیرد واین طرف و آن طرف در سبزه و در بیابان نگاه می کند؟»
هرزه گفت:«خوب، شاید کلاهش را می گیرد که باد نبرد و در بیابان نگاه می کند تا بلکه کسی را پیدا کند و رفیق سفر داشته باشد.»
نامه بر گفت:«بر فرض که همه اینها آن طور باشد که تو می گویی ولی آن نخها را نمی بینی که بالای سبزه تکان می خورد؟ حتماً این نخ دام است.»
هرزه گفت:«شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده.»

نامه بر گفت:«بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده؟»
هرزه گفت:«ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد. اصلا تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی. مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید.»

نامه بر گفت:«به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی. آخر عزیز من، جان من، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفی، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده، آن نخها، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته. همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی.»

هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغهایی که می روند د انه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند، چه بسیارند صیادهایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسیار است اتفاقهای ناگهانی که بلایی بر سر صیاد بیاورند. مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم.»

هرزه این فکرها را کرد و گفت:«می دانی چیست؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد. می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم، تو همینجا صبر کن تا من بیایم.
نامه بر گفت:«من از طمع کاری تو می ترسم. تو آخر خودت را گرفتار می کنی. بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن.»
هرزه گفت:«تو چه کار داری، تو ضامن من نیستی، من هم وکیل و قیم لازم ندارم. من می روم اگر آمدم که با هم می رویم، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»

نامه بر گفت:«خیلی متأسفم که نصیحت مرا نمی شنوی.»
هرزه گفت:«بیخود متأسفی، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی.»
هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتی رسید دید، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم.
از نخ پرسید«تو چی هستی؟» نخ گفت:«من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لاغر شده ام.» پرسید«این میخ و سیخ چیست؟» گفت:«هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسید«این سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»

هرزه گفت:«بسیار خوب، من هم ترا دعا می کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد. صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد.

هرزه گفت:«ای صیاد. من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم. حالا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
صیاد گفت:«این حرفها را همه می زنند. کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی. آن رفیقت را ببین که بالای درخت نشسته است، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود...»
نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.

 

برگرفته از سایت : farsibooks.ir





 

بسیج پارسی یار


MeLoDiC