سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهارشنبه 93/3/14

داستان کوتاه - دروغگو

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

 - خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

 

 

 





پنج شنبه 93/3/8

دزد زیرک

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.

دزد زیرک


ادامه مطلب...



پنج شنبه 93/3/8

باغ سیب

پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند . وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود.

شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم .


باغ سیب


پنج شنبه 93/3/8

کچل و قاضی

در زمان قدیم رسم نبود زن ها از خانه بیرون بروند چون اگر زنی از خانه بیرون می رفت آن زن را بی حیا و بی عفت می دانستند و هر کس که به راه دور سفر می کرد زن و دخترش را به یک مرد امین و امانت دار یا قاضی محل می سپرد بخصوص کسانی که می خواستند به مکه بروند زن و بچه شان را به قاضی می سپردند و از او خط میگرفتند بعد به مکه میرفتند.

در زمان قدیم یک نفر بازرگان تازه زن عقد کرده بود. در آن موقع هم رسم بود هر دختری را که عقد می کردند هفت سال نامزد می نشست. ازرگان می خواست به مکه برود نه می خواست زن خودش را طلاق بدهد نه می توانست او را تنها بگذارد البته اینقدر آن زن خوشگل و وجیه بود که حد و وصف نداشت مثل اینکه خداوند تمام حسن و جوانی را به او داده بود.

بازرگان هم زنش را دوست می داشت به او گفت:«من فردا ترا پیش قاضی شهر میبرم و به دست او می سپرم تا از مکه برگردم.» زن بازرگان گفت: «ای شوهر تو خرج یکسال مرا آماده کن و یک اتاق بمن بده من اصلاً از خانه بیرون نمیروم در همان اتاق به عبادت مشغول می شوم تا تو برگردی»
بازرگان گفت: «خیلی خوب» فردای آن روز تمام خرج یکسال زنش را فراهم کرد نزد قاضی شهر رفت به او گفت:«ای قاضی، من می خواهم به مکه بروم. به هیچکس جز تو اطمینان ندارم چون تو امانت داری و همه ترا می شناسند و نزد تو همه چیز خودشان را به امانت می گذارند. من هم آمده ام زن و زندگی خودم را به تو بسپارم تا از مکه برگردم.»



کچل و قاضی

ادامه مطلب...



پنج شنبه 93/3/8

دو کبوتر

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود .
دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش «نامه بر» و یکی اسمش «هرزه» بود. یک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر می آیم.»
نامه بر گفت:«نه، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی. می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولی اگر راستش را بخواهی من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم. من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم. وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم.»

دو کبوتر


   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
 

بسیج پارسی یار


MeLoDiC